سلام به  همه شما عزیزان
ممنون از اینکه با نظرات خودتون منو خوشحال کردین
من از این به بعد توی وبلاگ دوست خوبم سها می نویسم
اگه دوست داشتین یه سرم به اونجا بزنین
بازم از همتون ممنونم

پسران آ‏فتاب


هر چه نزدیکتر می شوی, پاهایت سست تر می شود و خستگی ات افزونتر
دختری است , انگار که چنگ بر زمین زده  و  در خود مچاله شده است
به لاک  پشتی می ماند که سر و پا و  دستش  را در خود جمع کرده باشد
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمی توانی از هم بشناسی
بازش می گردانی و ناگهان چهره ات و قلبت در هم فشرده  می شود
صورت تماما به کبودی نشسته است و لبها درست مثل بیابان عطش زده , چاک خورده
نیازی نیست که سرت را بر روی سینه اش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی
سکون چهره اش نشان می دهد که فرسنگها از این جهان آشفته فاصله  گرفته است
می فهمی که وحشت و تشنگی دست به دست هم داده اند و  این نهال نازک نو رسته را سوزانده اند
چهره ایی که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده باید در هجوم سرمای شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر , پوست بیندازند
انگار که لطیف ترین گلهای گلخانه ای را به کویری ترین نقطه جهان , تبعید کرده باشند


شب را ستاره ستاره به روز می نشینم
بی آنکه سهمی از آفتاب برده باشم
نه خاکم فرصت درنگ می دهد و نه آسمانم
مجال پرواز
؟ نفرین شده کدام ستمدیده ام آیا
لبخندی می توانستم شد یا دشنه ای
تحمل این اجبار را
, دریغ 
 دریغ که
خواستند که آرزوها
 بر نیمکت پارکها مو سپید کرده اند
که دیگر هیچ پرنده ای
سرود شادی نمی خواند