نه دل مفتون دلبندی
نه جان مذهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی
نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی ار سحرگاهی
کیم من , آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی, نه امیدی, نه همدردی, نه همراهی
گهی افتان و خیزان, چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران, چون نگاهی بر نظرگاهی

بوسه مهر


دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیر گاهی است که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی است که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره , بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
... مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
بوسه مهر که چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

خط فاصله


وقتی تو بودی سروهای حیاط آنقدر بالا رفته اند که دیگر نتوانستم صورتشان را ببینم و آب حوض آنقدر آبی شد که خورشید هر صبح نگاهش را در آن می شست و صدای ماه را می شد شنید که برای ماهیها لالایی می خواند
تو که بودی می شد  سفره دلمان را وسط حیاط پهن کنیم و من و تو دور آن بنشینیم و دردهایمان آنقدر کم رنگ شده بود که در روز روشن هم دیده نمی شد
تو بودی و زمستان اجازه می داد گل های باغچه برای دیدنت بیایند
حالا که رفته ای سروها هم سایه دارند
روزها آنقدر بلند شده اند که دیگر هر چه می دوم نمی رسم
... تو رفته ای
بین من و تو یک خط فاصله بلند گذاشته اند