انتظار



قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظارها
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟

بـــــاور



هبوط آسمان

باری

دیدگان تو بود

که از آبی ترین عمارت جنگلیش

آنگاه که عزم تو شکوفید

به جان گدازترین مسلخ ها کوچید

پرنده های کلامت

پس از آنجا که می گریستی

و چشمه ها را آواز می دادی

تمامی آسمانهای حیات مرا پوشاند

تو ریشه های عشق را

به بازگشتی بی بازگشت می خواندی

و خود

به جاودانه ترین زیستنی

مسافر این نیروانای روشن شدی

بر دیوار بلند باورهایم

روزنی بودی

و بر بن بست دیده هایم

معبری

آه

چه خاموش از افسانه ها گریختی

و جانی چنان پاک را

جانانه به تیر عشق نمودی

کابوس دستهای تنهای تو

در آن دشت خصم زده اینک

تنها انیس گامهای نادم من است

حالی که تو نیستی

اما آوار نگاهت

از پس آن فاجعه

زنده به گوری تمامیت مرا به تماشا نشسته است

باید که بازگردم

و از ابتدای حیاتم بیندیشم

شاید

شاید توان کنم که حرفی

مگر حرفی

از تو گفتن را

ادعا کنم

باید که باز گردم

 

فراق پدر



پدر لبخند هایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز
بعد از اشک
نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید
و خود را مثل یک قطره باران
میان سایه های عصر بارانی
رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که
هر شب منتظر می ماند
لالایی فرو خشکد
و مادر با هم مثل همیشه
گیسوان سبز خود را با شکوهی چند ساله
در میان باد
تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس
یک شب زلزله آمد و
جان آخرین مرد زمین
یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را
مثل یک چشمه
میان یخ
میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی
رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او
در برف خون جان داد
خودم صدبار با چشمان خیسم دیده بودم
وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را
میان چشمه خشکیده پنهانی
رها می کرد