غریـــبه



ای مسافر غریبه

چرا قلبمو شکستی

رفتی و تنهام گذاشتی

دل به ناباوری بستی

ای که بی تو

تک و تنها

توی این غربت سنگی

میدونم بر نمی گردی

شدی همرنگ دو رنگی

همه زندگی من

اون نگاه عاشقت بود

چرا فکر کردی به جز من

یکی دیگه لایقت بود

رفتی و ازم گرفتی

اون نگاه آشناتو

واسه من باقی گذاشتی

التهاب لحظه هاتو

حالا من تنها نشستم

با نوای بی نوایی

چه غریبم بی تو اینجا
ای غریبه بی وفایی

برای الــــی



تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهای تو تکرار کنم
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

سـکوت بــاران

باران و سکوت
غبار و شیهه
یالهای گره خورده در طوفان
و سواری افتاده در انتهای عطش
آه نمی دانم
چشمان آسمان را
کدام تاریکی بسته است
خاکستر دریا
بر دوش کدام طوفان می وزد
جنگل و پرنده و ابر
مزارشان کجای خاطرات گم شده است
و اسب
کنار کدام برکه برهوت
خواب سوار و سایه می بیند
!!! حیرانم
حیران آنهمه بارانی که دیشب بارید
... و چیزی نگفت