پدر لبخند هایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز
بعد از اشک
نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید
و خود را مثل یک قطره باران
میان سایه های عصر بارانی
رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که
هر شب منتظر می ماند
لالایی فرو خشکد
و مادر با هم مثل همیشه
گیسوان سبز خود را با شکوهی چند ساله
در میان باد
تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس
یک شب زلزله آمد و
جان آخرین مرد زمین
یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را
مثل یک چشمه
میان یخ
میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی
رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او
در برف خون جان داد
خودم صدبار با چشمان خیسم دیده بودم
وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را
میان چشمه خشکیده پنهانی
رها می کرد
با سلام.
هم میهن گرامی پایگاه اینترنتی هم میهن مکانی مناسب برای بحث و گفتگوی ایرانیان عزیز بر روی اینترنت در زمینه های عمومی-تخصصی و... شما را دعوت به میکنم در کنار ما و دیگر هم میهنان باشید. http://www.HamMihan.com
همچنین در صورت امکان به آدرس ما لینکی داده و یا آن را در وبلاگ خود معرفی کنید تا دیگر هم میهنان نیز با اطلاع شوند.
آدرس پایگاه هم میهن http://www.HamMihan.com
------------
تحت پشتیبانی خدمات ایران تکنولوژی
www.IranTec.com
عزیزم فراغ درست است نه فراق