دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیر گاهی است که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی است که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره , بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
... مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
بوسه مهر که چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ
سیلام
الک سیلام
اومدم به وبلاگت
جالب بود
موفق باشی
اگر نوشته ی من بد نبود .انتخاب شما برای
نوشتن این شعر عالی بود...
موفّق باشی
اختیار داری عزیز
نظر لفطته
موفق باشی
سلام ممنون از لطفت . حتما به زودی خبرت می کنم .بای
راستی می دونستی من و تو هم اسمیم ؟
قربونت عزیز
منتظرم
سلام ... ممنونم ... نا قابل بود
سلام ٬ مرسی.
بگو چی نمیگه!!
...شهره آفاق بود.
آره؟!