فراق پدر



پدر لبخند هایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز
بعد از اشک
نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید
و خود را مثل یک قطره باران
میان سایه های عصر بارانی
رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که
هر شب منتظر می ماند
لالایی فرو خشکد
و مادر با هم مثل همیشه
گیسوان سبز خود را با شکوهی چند ساله
در میان باد
تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس
یک شب زلزله آمد و
جان آخرین مرد زمین
یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را
مثل یک چشمه
میان یخ
میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی
رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او
در برف خون جان داد
خودم صدبار با چشمان خیسم دیده بودم
وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را
میان چشمه خشکیده پنهانی
رها می کرد

غریـــبه



ای مسافر غریبه

چرا قلبمو شکستی

رفتی و تنهام گذاشتی

دل به ناباوری بستی

ای که بی تو

تک و تنها

توی این غربت سنگی

میدونم بر نمی گردی

شدی همرنگ دو رنگی

همه زندگی من

اون نگاه عاشقت بود

چرا فکر کردی به جز من

یکی دیگه لایقت بود

رفتی و ازم گرفتی

اون نگاه آشناتو

واسه من باقی گذاشتی

التهاب لحظه هاتو

حالا من تنها نشستم

با نوای بی نوایی

چه غریبم بی تو اینجا
ای غریبه بی وفایی

برای الــــی



تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهای تو تکرار کنم
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت