اگر معنا را از سخن بگیری چه می ماند
و اگر وجدان را از انسان
...
گویمت هیچ
آرزو دارم که سراسر عمر
با معنا باشی و با وجدان
در پی رشد و تعالی جان
در تو می بینم قدرتی را
که بی نردبان
بالا رفتن می جوید
از منطق شرف
یکپارچگی و وحدت می گوید
خود می دانی
که بارها دیده ام ترا
که دیده ای آنچه را که نمی بینند دیگران
سپاس ترا
و شکر خدا را
که در پی احوال بوده ای نه اقوال
در کاری پیوستی
محرم شدی و تنها
ولی نیالودی به شهوت
یا گدایی محبت
آنجا که بینم شرافت انسان را
به هدر رفته یا در انحراف
چه جهنمی بر پا خواهد شد
در فضا
نه یک صدا
که ناله ای برجاست
جهنم مباد
ای خدای پاک

انتظار



قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظارها
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟

بـــــاور



هبوط آسمان

باری

دیدگان تو بود

که از آبی ترین عمارت جنگلیش

آنگاه که عزم تو شکوفید

به جان گدازترین مسلخ ها کوچید

پرنده های کلامت

پس از آنجا که می گریستی

و چشمه ها را آواز می دادی

تمامی آسمانهای حیات مرا پوشاند

تو ریشه های عشق را

به بازگشتی بی بازگشت می خواندی

و خود

به جاودانه ترین زیستنی

مسافر این نیروانای روشن شدی

بر دیوار بلند باورهایم

روزنی بودی

و بر بن بست دیده هایم

معبری

آه

چه خاموش از افسانه ها گریختی

و جانی چنان پاک را

جانانه به تیر عشق نمودی

کابوس دستهای تنهای تو

در آن دشت خصم زده اینک

تنها انیس گامهای نادم من است

حالی که تو نیستی

اما آوار نگاهت

از پس آن فاجعه

زنده به گوری تمامیت مرا به تماشا نشسته است

باید که بازگردم

و از ابتدای حیاتم بیندیشم

شاید

شاید توان کنم که حرفی

مگر حرفی

از تو گفتن را

ادعا کنم

باید که باز گردم