نیاز

یافتم که دستهایت رابر رویِ زانوهایت آوار کرده بودی و نگاهت را به نقطه ای دور دست امتداد میدادی
کنارت نشستم و محو تماشای تو شدم، به عمق چشمانت فرو رفتم، وای خدای من! چه دنیای زیبایی را در پشت پرچین نگاهت زندانی کرده ای . پرنده های چشمانت چه زیبا و دلنشین آواز تنهایی را در نی غربت می نواختند
دلت انگار دنیای بکری است که قدمگاه هیچ رهگذری نبوده است، به خودم جرأت می دهم و در گوشه ای از آن بیتوته می کنم . آهنگِ دلنشین قلبت آرامم می کند و خوابِ هزار ساله ام را می آشوبد
خدا تو را فرشته آفریده است تا بیایی و تاریکی هایم را نور بپاشی
با انگشتِ اشاره ات نگاهم را به سوی دیگری می کشانی، آنجا که اسب سپیدی به پیشواز قدمهایت سر فرود می آورد. ، مرا مهمانِ خنده هایت می کنی و به جایی می بری که پُر از بویِ عطرِ گیسوانِ توست
مهتاب کم کم تنهاییمان را سرک می کشد
آه خدایِ من آنجا را ببین! آسمانِ پر از ستاره را می گویم، بیا سهمِ خود را از آسمان بچینیم. به سمت شمال نگاهت را بچرخان! ستاره هایمان آنجاست، می بینی
ستاره تو آن یکی است که نورِ بیشتری دارد
ستاره من به تو زُل زده است و نگاهت را به وضو و عشقت را به رکعت در آورده است.
دستم را بگیر بی تو دیگر جائی را نخواهم دید

تنهایی

سرگرمی تو

شده بازی با این دل غمگین و خسته ام

یادت نمیاد

اون همه قول و قرارایی که با تو بستم

با این همه ظلم

تو ببین باز چه جوری پای این همه قول و قرارا من نشستم

نشکن دلمو

به خدا آهم میگیره دامنتو عاقبت یه روز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

دیوونه نکن

دلمو آهم می گیره دامنتو عاقبت یه روز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

کاش کودک بودم ...



کاش کودک مانده بودم
وز جهان نجس اطرافم
درکم انقدر کم وناچیز بود
که نمی فهمیدم . معرفت چیست .وفا چیست .معنی عشق و دریا چیست
همه دم خوش بودم
کاش هیچم ز جهان درک نبود
تا نمی فهمیدم . تا نمی دانستم
درجهان معنی نامردی چیست
درد فهمیدن و دیدن . درد دانستن سختی چیست
آنقدر سخت که من هرگزم نیست تحمل بر آن
خوش به حال کودک که نمی فهمد  که نمی داند چیست دغل کاری و نامردی
و نیرنگ وریا
دل نمی بندد هیچ
واگر هم دل بست زود از یاد برد
من ولی دل به هر آنچه بستم زود می رفت ز دست
غصه می خوردم و افسوس و فغان می کردم
چونکه می فهمیدم