خط فاصله

وقتی تو بودی, سروهای حیاط آنقدر بالا رفته اند که دیگر نتوانستم صورتشان را ببینم و آب حوض آنقدر آبی شد که خورشید هر صبح نگاهش را در آن می شست و صدای ماه را می شد شنید که برای ماهیها لالایی می خواند.
تو که بودی می شد سفره دلمان را در وسط حیاط پهن کنیم و من و تو دور آن بنشینیم و دردهایمان آنقدر کم رنگ شده بود که در روز روشن هم دیده نمی شد.
تو بودی و زمستان اجازه می داد گلهای باغچه برای دیدنت بیایند.
حالا که رفته ای سروها هم سایه دارند. روزها آنقدر بلند شده اند که هر چه می دوم نمی رسم.
تو رفته ای و بین من وتو یک خط فاصله بلند گذاشته اند.

به این وبلاگ سر بزنید
مطالب خوبی داره
  http://babanandad.persianblog.com


به خاله نسرین هم سر بزنید.وبلاگ قشنگی داره
http://nasrin161.blogsky.com/

پدر لبخندهایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز بعد از اشک, نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید و خود را مثل یک قطره
میان سایه های عصر بارانی رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که هر شب
منتظر می ماند لالایی فرو خشکد
و مادر باز هم مثل همیشه گیسوان سبز خود را
با شکوهی چند ساله در میان باد تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس یک شب زلزله آمد
و جان آخرین مرد زمین یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را مثل یک چشمه
میان یخ, میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او در برف خون, جان داد
خودم صد بار با چشمان خیسم دیده بودم وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را میان چشمه خشکیده پنهانی رها می کرد...