در کوچه های تنهایی تو را می خوانم. از پشت پنچره های بسته تو را می خوانم. هنگامی که قاصدک می آید با او نام تو را فریاد می زنم. با شاپرکها در آسمان آبی هم صدا می شوم و با باران نام تو را بر لب جاری می سازم و فریاد می زنم : به کوچه های قلبم باز گرد. ولی افسوس صدای من یکی پس از دیگری لا به لای حرفهایت گم می شود

تنهایی بهتر از گدایی عشق است


زمین خوردن بهانه ای نیست برای نرفتن
                     بلکه تجربه ای است برای درست رفتن


چرخ یه گاری در حسرت واماندن است
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
 مرد گاری چی در حسرت مرگ


کاش اگر لطفی بهم می کردیم مختصر بود ولی ساده وپنهانی


دوست مانند چتری است که باید در روزهای بارانی همراه شما باشد


کسی که زیبایی اندیشه پیدا کرده, زیبایی تن را به نمایش نمی گذارد


زندگی چون جاده ای است که فقط روبرو را باید نگریست
پشت سر را هم برای تجربه باید دید


 خورشید برای ایثار نور خود از کسی چیزی مطالبه نمی کند



 




 

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید, کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت. تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید, کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است. و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل, میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر, نمی دانم چرا؟
شاید به دل وعادت پروانگی مان , باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم