پدر لبخندهایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز بعد از اشک, نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید و خود را مثل یک قطره
میان سایه های عصر بارانی رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که هر شب
منتظر می ماند لالایی فرو خشکد
و مادر باز هم مثل همیشه گیسوان سبز خود را
با شکوهی چند ساله در میان باد تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس یک شب زلزله آمد
و جان آخرین مرد زمین یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را مثل یک چشمه
میان یخ, میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او در برف خون, جان داد
خودم صد بار با چشمان خیسم دیده بودم وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را میان چشمه خشکیده پنهانی رها می کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد