شب را ستاره ستاره به روز می نشینم بی آنکه سهمی از آفتاب برده باشم.
نه خاکم فرصت درنگ می دهد و نه آسمانم.
مجال پرواز ,
نفرین شده کدام ستمدیده ام آیا ؟
لبخندی می توانستم شد یا دشنه ای.
تحمل این اجبار را
دریغ , دریغ که خواستن که آرزوها بر نیمکت پارک ها مو سپید کرده اند که دیگر هیچ پرنده ای سرود شادی نمی خواند.

سلام
سلامی به درخشندگی ستارگان منور در سینه تاریک شب
شبی که تاریکی در عمق آن فرو رفته و تنها روزنه های امید در آن رخ نمایی می کند.
سلامی به سرخی تیرهای رها شده از کمان بی وفایی های آکنده از قلبهای عشق و امید.
امیدی که فقط و فقط از تو و خوبی های تو سرچشمه می گیرد.