به این وبلاگ سر بزنید
مطالب خوبی داره
  http://babanandad.persianblog.com


به خاله نسرین هم سر بزنید.وبلاگ قشنگی داره
http://nasrin161.blogsky.com/

پدر لبخندهایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز بعد از اشک, نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید و خود را مثل یک قطره
میان سایه های عصر بارانی رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که هر شب
منتظر می ماند لالایی فرو خشکد
و مادر باز هم مثل همیشه گیسوان سبز خود را
با شکوهی چند ساله در میان باد تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس یک شب زلزله آمد
و جان آخرین مرد زمین یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را مثل یک چشمه
میان یخ, میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او در برف خون, جان داد
خودم صد بار با چشمان خیسم دیده بودم وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را میان چشمه خشکیده پنهانی رها می کرد...

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایم دعا کردم
پر از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهائیم روئیده با حسرت جدا کردم
و تو در خلوت آبی ترین موج تنهایی دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی وحسرت جدا کردم
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا , شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا, تا کی, برای چه, ولی رفتی
و بعد رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت,
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد رفتن تو آسمان, چشمهایش خیس باران بود
و بعد از رفتن تو انگار کسی حس کرد که من بی تو,
تمام هستی ام را از دست خواهم داد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد...

ببخشید شاید جاهایی از این شعر وزن نداشته باشه
به بزرگی خودتون ببخشید