شب را ستاره ستاره به روز می نشینم بی آنکه سهمی از آفتاب برده باشم. نه خاکم فرصت درنگ می دهد و نه آسمانم. مجال پرواز , نفرین شده کدام ستمدیده ام آیا ؟ لبخندی می توانستم شد یا دشنه ای. تحمل این اجبار را دریغ , دریغ که خواستن که آرزوها بر نیمکت پارک ها مو سپید کرده اند که دیگر هیچ پرنده ای سرود شادی نمی خواند.