در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کس کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و با ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را
و از آن پس ندیدش هیچکس را


غروبی باز یک مرغ مهاجر بالهایش را میان بادهای سرد و طوفانی رها کرد
و در آن تردید حتی آسمانها هم بغض خود را
ناگهان در ارتفاع وحشت آنی رها کرد
اسیر باد می شد
تک درخت پیر می دیدم
 شکوه چند فرسخ برگ در زیر گام عابران می ماند
و اما باد می آمد و به دور تک درخت پیر رقص می نمود
و باز او را در میان وهم عریانی رها می کرد

در شورای دلم عشق چنین گفت
معشوق تو ناز است
ملوس است
ملیح است
اعضای وجودم همه گفتند
صحیح است
صحیح است

نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1382 ساعت 04:37 ب.ظ

AFARIN KHEYLI TOPI

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد