به آخرین دستی که برای دنیا تکان می دهم , به آخرین نگاه و به لحظه خداحافظی می اندیشم. به همه عمر که در آن هنگام مثل یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای در برابر دیده ام ظاهر می شود و عزیزترین تصاویر ماندگار بر وجودم در آن جان می گیرند. شاید چشمان بهت زده تو , شاید گریه مادرم یا نگاه عاشقانه من به مادرم آخرین تصویر باشد. دستهایم چه سنگین می شود و پلک ها آرام آرام دروازه چشمهایم را به روی دنیا می بندند. هنوز چند ثانیه بی چشم , وقت دارم و من به آخرین کفش هایم که بی من در دنیا جایی نخواهند رفت , به رد پاهایم , به رد دستهایم و به رد نگاه های که در این دنیا از من بر جا خواهد ماند , فکر می کنم. در آخرین لحظه , امواج زندگی من در بینهایت زمان پنهان می شود و من دنیای غمگین و شاد , این دنیای پر تضاد را برای همیشه ترک می کنم. خیال این سرنوشت محتوم , لحظه های مانده را برایم مثل مروارید در صدف زمان , پر تلالو می کند
سلام خدمت همه دوستان
خیلی ممنونم از اینکه منو مورد لطف قرار دادین و با نظرات گرمتون بهم امید دادین
جا داره که از آقا امیر به خاطر اینکه زحمت کشیدن و لوگوی منو درست کردن تشکر کنم
امروز خیلی خوشحالم
آخه یه سال بزرگتر شدم
واسه همتون آرزوی موفقیت دارم
..................................................................................
دیشب چگونه به خواب رفتم ؟
چه گفتم ؟
تا کجا گفتم ؟
هیچ نفهمیده ام. نیمه های شب از صدای گریه تو بیدار شدم. آرام آرام تن خسته ام را به کنار پنجره رساندم . دیدم که بر سجاده نشسته ای و اشک , مثل باران از شیار گونه هایت فرو می ریزد. نمی فهمیدم که با خود و با خدا چه می گویی. همین قدر می دیدم که هر از گاه ناله ای می کشی و بر کنار سجاده فرو می افتی و باز بر می خیزی و نرم نرم , اشک می ریزی
تا دوباره صاعقه ناله ای
... بیهوشت کند و باز و باز
.و من تا صبح در کنار این پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم
:اون زمونها
مهربونی رو می شد در دلای نرم افرادی سخت دید. اگر چهره ها رو سوخته و دستا رو پینه بسته می دیدیم , اما نرمی و لطافت قلبها رو می شد حس کرد. حسی که در اون دروغ نبود , جبر نبود , ریا نبود , کسی نقاب به صورت نداشت
.زبونشون از آن خودشون بود و به چشماشون نه اعتماد, بلکه ایمون داشتند
اگر فرصتی پیش می اومد و قدرت اینو داشتی که دو کف دستات رو روی گونه های آدمای منتظر که همیشه با زبون نیگاه , تو رو به خود یا بهتر بگم به یاری می خوندند , بفشاری , گرمای قلب و تپیدن و شاید گاها صدای نم نم بارون وار اون رو که از سرچشمه ای به نام چشم پدیدار می شد , .می شد نظاره کنی
رنگ سرخ اشکها می تونست هر لحظه از حجم دلها بکاهه و ضمن رسوایی خود , منبع عشق رو که همون علاقه شدید قلبه , از حرکت و جنبش بگیره
واسه همین بود که خودم رو اسیر آتیش می دیدم و حالا همه چیزم به رنگ خون شده بود و بوی کباب شدن خودم رو استشمام می کردم
:اما این زمونه
سوختن رو دوست دارم. زیرا زمون رو قشنگ و زیبا می بینم. طلوع رو با او و غروب رو واسه اون سر به بستر می گذارم تا صبح زمزمه های دیرینه و پوسیده و کهنه خودم رو در خلوت رویاهام با او داشته باشم. احساس می کنم همه وجودم پس از سالها بی مهری در زمون خلاصه شده باشه. زمونیکه منو با همه غریبانه ام در آغوش آشنای خودش جای داده و قرینه ای در ریزش اشکا با تبسمی بر لبهام , آمیختگی وصف ناپذیری رو برام بوجود آورده بود
آنقدر پاک و بی آلایش بودم که اصلا به پشت سرم هم نیگاه نمی کردم. هر چند جای زخمهای خنجر خورده قبلی , گاه دستم رو به طرف پهلوهام می کشوند , اما هرگز نمی تونستم چنین تصوری داشته باشم که پشت این چهره صورتی دیگه نیز وجود داشته باشه. آخه زمون می تونست خورشید رو در چرخه خودش به ظلمت و تاریکی فرو ببره
!!!اما غافل از اینکه خورشید همیشه خورشیده و طلوع مجدد اون دور از انکار
زبونم پر بود از کلمات , سینه ام سپری بود در مقابل ناملایمات , پاهام حرکتی بود در فراسوی افق , دستام خالی بود و همیشه به نیایش بلند , اشکام همدمی بود بر پیشانی در سجده شکر و قلبی که همیشه تنگ و تنها بود در همهمه فریادها
........و چنین بود که