تو میدونی و همه میدونن که زندگی از تحمیل لبخندی رو لبام , از آوردن برق امیدی تو نگام و از برانگیختن موج شعفی تو دل من عاجزه
تو میدونی و همه میدونن که شکنجه دیدن به خاطر تو , زندونی کشیدن به خاطر تو و رنج بردن به پای تو تنها لذت بزرگ منه
از شادی توست که من تو دلم میخندم از امید رهایی توست که برق امید تو چشمون خسته ام می درخشه و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت رو تو ریه هام حس می کنم
نمی تونم خوب حرف بزنم نیروی شگفتی رو که در زیر این کلمات ساده و جملات ضعیف افتاده , پنهون کردم. دریاب ! دریاب که تو رو دوست دارم
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم , هر لحظه از زندگیم به این دوستی شهادت میدن و شاهد بودند و شاهد هستند
آزادی تو مذهب منه خوشبختی تو عشق منه و آینده تو تنها آرزوی منه
از روزی که پای تو تو زندگیم باز شده و نگاهم تو نگاهت گره خورده , لحظه ای آروم نگرفتم
تو تنهایی, تو جمع, تو خواب و بیداری, در خوشی و ناخوشی, در لحظه های سخت و شیرین زندگی ام تو رو یافتم
نمیدونم تو کی هستی و از کجایی
فقط میدونم که تو در اوج مهربونی, متانت و عطوفت و در بالاترین نقطه انسانیتی
مهربونم !
نمیدونم توی چشمونت چی بود که تو اولین دیدار منو شیفته خودش کرد
مهرت اون چنان توی دلم خونه کرد که لحظه ای دوری ات برام خیلی سخت و غیر قابل تحمله و لحظات با تو بودن زیباترین لحظات عمرم
یگانه معشوقم !
توی دریای پرتلاطم ذهنم, دربلوای عاشقانه جونم و در اعماق وجودم, چشمون نافذ تو رو یافتم و بی دریغ اونارو ستودم
عکس چشمون خوشگلت رو در میونه قلبم حک کردم تا هرگز از یاد نره
شیرینی خنده هات, زیبایی صدات و گیرایی کلامت, همه و همه رو در شفاف ترین نقطه دلم به یادگار گذاشتم تا گذشت زمون هم نتونه مهرت رو از دلم بیرون کنه
اگه بگم که در تمام خلوتهام و تنهایی هام با یاد تو و خاطرات تو سپری می کنم بدون که اغراق نیست
تو برام آفتاب یقینی, بهار رویایی, تو فصل رویش عشقی
من بودن رو, تنهایی رو و همه و همه را با تو میخوام
می ترسم که روزی برق نگات آرزوهامو به شعله بکشه و نباشی تا سوختنم رو نظاره کنی
من به خاطر تو از تمام رویاهای سبز و سپیدم چشم پوشیدم , چون تو همه چیزو همه زندگی منی
میدونم که روزی به تو میرسم , مگه اینکه تو نخوای و ...
دست قهار زندگی پیوندهای جاودانه رو از هم می پاشونه و این تنها خاطره ایست شیرین و دلچسب که در رویاها باقی می مونه
پس بیا پایه های عشق و دوستی رو اونچنان مستحکم کنیم که طوفانهای سهمگین حوادث هم قادر به گسستن اون نباشند
بدون که خیلی خیلی دوستت دارم
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....تنها کمی از خودت.تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست