وقتی تو بودی سروهای حیاط آنقدر بالا رفته اند که دیگر نتوانستم صورتشان را ببینم و آب حوض آنقدر آبی شد که خورشید هر صبح نگاهش را در آن می شست و صدای ماه را می شد شنید که برای ماهیها لالایی می خواند
تو که بودی می شد سفره دلمان را وسط حیاط پهن کنیم و من و تو دور آن بنشینیم و دردهایمان آنقدر کم رنگ شده بود که در روز روشن هم دیده نمی شد
تو بودی و زمستان اجازه می داد گل های باغچه برای دیدنت بیایند
حالا که رفته ای سروها هم سایه دارند
روزها آنقدر بلند شده اند که دیگر هر چه می دوم نمی رسم
... تو رفته ای
بین من و تو یک خط فاصله بلند گذاشته اند