آن روز وقتی چشمانم را باز نمودم ، هنگامی که سر از پنجره اطاق بیرون بردم تا مثل هرروز طلوع زیبای خورشید را نظاره گر باشم ، احساس کردم  انگار آنروز یک طور دیگری بود. همه جا بوی خوش عطر عشق میداد0 رفتم پشت پنجره و دیدگانم را به سمت میعادگاه طلوع خورشید هدایت کردم تا روزم را مثل همیشه با دیدن روی زیبا و قشنگ خورشید خانم شروع کنم ، ولی انگار  امروز او زودتر از من بسراغم آمده بود. هنوز پرده اتاق را برای دیدنش کنار نزده بودم که دیدم از لابلای  گلهای بهم بافته پرده توری اتاق تنهائی هایم با نگاهی متفاوت مثل همیشه گونه هایم را نوازش میدهد. چشمانم را به سمتش دوختم. دیدم انگار دارد خیلی آرام ومتین و پر معنا به من لبخند میزند. ماتــم برد ، چشمانم را باز وبسته نمودم ، دوباره نگاه کردم متوجه شدم او امروز مثل همیشه طلوع نکرده ، امروز لبهایش پر از خنده است. انگار امروز او فقط بر روی خانه دل من طلوع کرده است . سراسر وجودم در بهت وحیرت فرو رفته بود از خود پرسیدم : مگر امروز چه روزی است که خورشید زیبا اینگونه بسراغم آمده ، که یکباره مثل اینکه یکی از گوشه دل سوخته ام مرا بخود خواند وآهسته در گوش دلم زمزمه کرد:

که امروز همه قاصدک های خوش خبر دنیا جمع شده اند تا برایت پیغامی خوش آورند ، امروز باغبان بوستان عشق قرعه به نام تو انداخته تا در زمین قلب کوچکت بذر گل شقایق  جوانه بزند ، امروز همه عطرهای گلهای  زیبای عالم هستی در مشام تو رقاصی می کنند .

گیج وسرگردان آرام آرام از پشت پنجره دور شدم ، خیلی دوست داشتم امروز از هرروز زودتر به میعادگاه دیدارم با او برســم، دوست داشتم عقربه های ساعت دیواری اتاقم از همیشه تند تر حرکت کنند ، دوست داشتم زمان از همیشه سریع تر سپری شود0

ولی انگار زمان  سیر طبیعی خود را طی مینمود و اصلا توجهی به نیاز امروز من نداشت. 

ونمیدانست که من امروز چه حالی دارم ... . راستش را بخواهی خودم هم نمیدانستم ، اینهمه امید و آرزو وعشق  به رسیدن اینجا برای چه در وجودم لانه کرده و من را اینقدر بخود مشغول کرده بود
 تا اینکه ؛

دیدم که زیباترین دانه های دوست داشتن را بی ریا به من ارزانی نمودی و من راحیران در سرزمین پاک دلم رها نمودی و حتما حالا هم تماشاگر من و این مشت بذرعشقی که از تو با خود به اینجا آورده ام. خیلی با احتیاط و آرام  دانه ها را در لابلای برگ گلی گذاشتم  و با دستانی لرزان به کنار سرزمین قلب رنجورم بردم تا  یکی یکی آنها رابا اشک شوق  دیدگانم بشویم وبرای همیشه در دلم بکارم.

امــاهمینکه آن بذرها را خواستم روی زمین قلبم بپاشم احساس کردم دلم راضی نمیشود، سماجـت کردم بذرها را آرام آرام به مزرعه قلبم رسانده، اما همینکه تصمیم گرفتم آنها را درجایگاه ابدیشان بنشانم ناگهان دیدم که قلبم به تلاطم افتاد0 در دلم شور و غوغائی بر پا شد، رگهای مثل جویبار کنار قلبم, همه ازحرکت باز ماندند، همه سلولهای وجودم به صدا درآمدند ، شـوکه شدم ، ایستادم تا ببینم چه می گویند ! که شنیدم همه یکصدا فریاد می زنند در سرزمین گلهای کـاکتـوس گل شقایق نکارید  و آنگاه بود که فهمیدم در هر زمینی هر گلی را نمیتوان کاشت .

این بار بذرهای عشقت را با اشک حسرتــم شسته و پاکیزه و دست نخورده آنها را همراه یک شاخه گل مریم و همراه هزار هزار افسوس  به تو برمی گردانم .... .