زمانی بود زمانم را گم کرده بودم. خسته و کوفته. چراغ دلم رو به دستم گرفته و از هر کوچه و پس کوچه ای , پشت  هر دیواری و پنجره ای به دنبال زمان گمگشته ام سرک می کشیدم. باور پیدا کردن او برام بسی سنگین بود. آسمان همیشه تیره و تار و ابرهای بهم پیوسته اون , خورشید رو از من ربوده بود. سایه سیاه و شوم بی مهری ها و ناجوانمردی ها رو بر پیکر آزرده خود حس میکردم. همه جا سکوت, غربت و غریبی و پژواک فریاد من همچون رعد و برق , خواب و راحتی رو از وجدان ناآرام خفتگان می زدود.
فریادهای خاموش من با نگاههام که به عمق دریا صاحب حرف بوده, و آمیخته ای بوجود آورده بود که انگشت سبابه و نگاههای خیره مردگان رو بسوی خودم احساس میکردم. همیشه در انتظار افق به سر می بردم و چشم به راه و منتظر کسی بودم که منو از تنهایی در بیاره.
با من یکی بشه تا بتونم در کنار اون امنیت رو احساس و کلید حرفها و غمای دلم رو که به دست اونه ازش بگیرم.
سالها بود دلم زندون حرفها و احساساتم بود. به روز آزادی می اندیشیدم و یکی رو که براش بنگارم. بگم و گاه در خلوت سکوت , اون رو در آتش خودم بیفکنم تا از دود حاصل اون چشمای نامحرمان رو به اشک در بیاره. اشکی که سالهاست بدون هق هق و آروم آروم بر گونه هام جاریه. و سرچشمه اون جایی جز شکستگی سد دلم نبوده و نخواهد بود. سدی که همه برای تماشا و خوشگذرونی به اونجا سفر میکنن و بدون توجه به اونچه که در وجودشون موج می زنه فقط اوقات فراغت خود رو برای لحظه ای کوتاه سپری می سازند و بس.