در کوچه های تنهایی تو را می خوانم. از پشت پنچره های بسته تو را می خوانم. هنگامی که قاصدک می آید با او نام تو را فریاد می زنم. با شاپرکها در آسمان آبی هم صدا می شوم و با باران نام تو را بر لب جاری می سازم و فریاد می زنم : به کوچه های قلبم باز گرد. ولی افسوس صدای من یکی پس از دیگری لا به لای حرفهایت گم می شود