خورشید و ماه

 

شب بود و همه جا تاریک . خدا با دست محبت ماه رو آفرید و دور و برش رو پر از ستاره کرد تا ماه تنها نباشه
یک روز یک ستاره کوچیک با ظرافت و تموم وجودش اومد به طرف ماه .هر چی که بهش نزدیک تر می شد , می دید چقدر ماه مغروره . آره ماه همونی بود که همه بهش خیره می شدن .همه زیر نورش عاشق می شدن و شعر می خوندن . دلهای عاشق اسم اونو روی معشوقه هاشون می گذاشت
اما اونقدر توی غرور و خودخواهیش گم شده بود که هیچ وقت ستاره رو ندید. ماه به ستاره می گفت تو فقط یک ستاره کوچیکی . حالا اون ماه شب 14 بود پر از صلابت و زیبایی
ستاره کوچولو نا امید بدون اینکه چیزی بگه خودشو انداخت تو دل آسمون .هر چی جلوتر می رفت میدید : وای دنیا خیلی بزرگه . پر از ماه و سیاره که می درخشیدن . تا اینکه فهمید خودشم خیلی نورانی و زیباست و فقط یک ستاره کوچیک نیست . ولی هنوزم چشم انتظار ماه بود که شاید بیاد دنبالش ولی اون انقدر اسیر خودش بود که اصلا از جاش تکون نمی خورد . یک روز یک ستاره بزرگ با مهربونی به اون نزدیک شد و ستاره هم وجودش رو تقدیمش کرد .از قدرت عشق با هم یکی شدن و خورشید رو ساختن . خورشید عاشق تر تابانتر ,اونقدر که همه جا رو روشن کرد و به همه چیز جون داد . شادی و گرمای محبت رو به همه چشوند . توی اون همه نور دیگه ماه پیدا نبود . ماه 28 روزه بود و هر روز کم رنگ تر می شد. یه ابر سیاه اومد روشو پوشوند . شب بازم تاریک شد ولی بعدش سحر شد و خورشید بیدار شد و ماه تو دل اون همه زیبایی گم شد. تازه ماه فهمید که چقدر دنیا بزرگه و اون کوچیک و اینکه چقدر تنهاست . ماه نتونست خورشید باشه و محکوم به تنهایی شد . حالا ماه زندگیش تکرار میشه . متولد میشه و میمیره شاید باعث عبرت اونایی بشه که اونو می بینن . هر روز تکرار میشه ولی خیلی از روزهای چهاردهم روزی که ستارش رفت میره پشت ابرها قایم میشه و گریه میکنه .....