فراق پدر



پدر لبخند هایش را میان سفره می پاشید
و ما هر روز
بعد از اشک
نان و خنده می خوردیم
غزل می گفت و می خندید
و خود را مثل یک قطره باران
میان سایه های عصر بارانی
رها می کرد
پدر می کشت وهم گرگ پیری را که
هر شب منتظر می ماند
لالایی فرو خشکد
و مادر با هم مثل همیشه
گیسوان سبز خود را با شکوهی چند ساله
در میان باد
تا اوج پریشانی رها می کرد
ولی افسوس
یک شب زلزله آمد و
جان آخرین مرد زمین
یعنی پدر را
با خودش تا انتهای کوچه های مرگ و حسرت برد
و هر کس بود ما را
مثل یک چشمه
میان یخ
میان سوز باد شوم و مغضوب زمستانی
رها می کرد
ولی مادر نشست و سوخت در آتش
و رقص گیسوان سبز او
در برف خون جان داد
خودم صدبار با چشمان خیسم دیده بودم
وقت خواب
مادر تمام غصه هایش را
میان چشمه خشکیده پنهانی
رها می کرد