قصه من و تو

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم
باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست میدارم

- اگرچه خوب میدانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را –

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن ...

بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی
نظیری بود،

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچه سرخ گلی را میشکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمیدانست

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز
بهاری است

- و شاید من خودم هم این چنین بودم !

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت سرد

و احساس گریزی بی امان در چشم تو
پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین را بوسه
باید داد؟! »

- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت
بود -

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم … آیا … مرا … »

اما …

سؤالم چشم در راه جوابت ماند

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،

که من خود را در آن بازیچه دست تو می
دیدم

ولی جرأت به خود دادم


و یکبار دگر – آرامتر اما -

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»

ولی اینبار

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می
گفت

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره
میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو
می انداخت

صدای عقل میگفت: « ایندو را از هم جدا
سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم
دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می
راندیم

و بعد از آن هم آغوشی

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه
میدادم - نفسهایت -

همان سهمی که بی او زندگی هیچ
است

همان سهمی که بی او جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی
نمی دانیم -

همان سهمی که بی او ...

عشق آیا سرد می گردد ؟!!

– و من اندیشه کردم….

عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود –

و من … آری …

نفسهای تو را در سینه میدادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه
میداشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمیکردم

بدین حد خوب و شیرین باشد این
رؤیا!

و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می
دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود

شرابی که من از لبهای تو چیدم

تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم

تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم

تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم

تمام نشئه هایش را

و زیبا بود ؛

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم
باشیم...




چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست میدارم

- اگرچه خوب میدانی

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن ...

بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی
نظیری بود،

اگر بهار می دانست،

برایم عنچه سرخ گلی را میشکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمیدانست

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روزبهار
است

- و شاید من خودم هم این چنین بودم ! –


پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت پراحساس

و احساس گریزی بی امان در چشم تو
پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین را بوسه
باید داد؟! »

- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت
بود -

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم آیا مرا »
اما

سؤالم چشم در راه جوابت ماند

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،

که من خود را در آن بازیچه دست تو می
دیدم

ولی جرأت به خود دادم

و یکبار دگر آرامتر اما -

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»

ولی اینبار...


تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می
گفت

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره
میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو
می انداخت

صدای عقل میگفت: « ایندو را از هم جدا
سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم
دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می
راندیم

و بعد از آن هم آغوشی

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی
کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه
میدادم - نفسهایت -

همان سهمی که بی او زندگی هیچ
است

همان سهمی که بی او جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!گ

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی
نمی دانیم -

همان سهمی که بی او ...

عشق آیا سرد می گردد ؟!!


– و من اندیشه کردم….-

عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود –

و من … آری

نفسهای تو را در سینه میدادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه
میداشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمیکردم

بدین حد خوب و شیرین باشد این
رؤیا!

و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می
دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود

شرابی که من از لبهای تو چیدم

تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم

تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم

تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم

تمام نشئه هایش را

و زیبا بود ؛

و بی اندازه زیبا بود


خواب روح ِ بیدارم

و احساس جدیدی بود

این در خواب بیداری!

و این آغاز خوب داستان شادمانی بود

و این سرفصل شیرین جوانی بود

چه فصل بی نظیری بود

نفسها اظطراب انگیز

بدنها سرد و شهوتناک

هوای بوسه ها شرجی

زمین بوسه ها سوزان

و ما – از یکدگر سرشار –

چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می
دادیم!

که لذت ترس را می کشت

و بوسه سا تو بر صدها جهنّم باز می ارزید

و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن
دادیم

چه دلمرده است رنگ عصمت دلها

زمان کم بود و ذره ذره دست آوردنت دشوار

تو را من ناگهان باید درون خویش می
دیدم

و هرگز هم نفهمیدم

کدامین ورود باعث شد؟


تو را در صبح آن روز طلایی رنگ
پاییزی

برای خویش بردارم؟!

کدامین نیمه شب دست دعایم را

خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!

کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!

ولی امروز میدانم

که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم

که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم

و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز

و تو تا یکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز

و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز
پرسیدم:

« تو را من دوست میدارم ؟! »

و در پاسخ به این تردید

و در حالی که لبها بی صدا بودند

تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:

« آری ... دوستت می دارم! »

و من جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز

پیام بوسه ها را درک میکردم

و آیا « دوست میدارم »

همین احساس را در خویش میگنجاند؟!

- یقیناً پاسخش منفی است

که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوست دارم
» بود

و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید
! »

که تا امروز

کلامی نیست کز تندیس این حس
پرده بردارد

و شاید... « بی تو نتوان بود » ...
شاید ... بهترین باشد. –

و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت » جمله
ای زیباست

هنوز از گرمی آغوش تو سرشار سرشارم

وگرچه بوی تو روی تنم مانده است

و گرچه در سکوت کوچه میبینم تو را ، آرام در
رفتن

دلم اما برای دیدنت تنگ است...

و بعد از تو سکوت خانه سنگین است

و پیش از تو،

سکوت خانه سنگین بود!

کدامین شعر من گویاترین شعر است

برای بی صدا بودن ؟!

کدامین شعر من وقتی

سکوت و انزوایم را بیاغازم

تو را آرام خواهد کرد؟!

و آیا هیچ شعری می تواند
جای خالی مرا ...

هرگز!!

و بی تو بودن اینک نیک دشوار است

و گاهی از خودم پرسیده ام: « آیا

تو را هم مرگ خواهد برد؟!

و بعد از تو مرا دست که خواهد داد؟! »

و اما خوب می دانم

که بی پاسخ ترین پرسش

و بی پرسش ترین پاسخ

برای آدمی مرگ است!!!

و روزی می رسد آن لحظه آخر

- یکی از ما دو خواهد مرد! –

و ما بی هم ... چگونه می شود ...

هرگز!

و اینگونه

به جبر عشق

من بر آخرت مؤمن ترین گشتم

و رستاخیز بعد از مرگ روز دیگری در
هستی عشق است

و این فرصت که بعد از مرگ

شاید ما دوباره پیش هم باشیم

به آن ایمان و این اقرار می
ارزید

و با این دید ، محشر ، روز
زیباییست

و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست

و تصنیف بلند عشق تو امروز

در اوج خویش می رقصید

و من – تصنیف ساز عشق تو – امروز

تو را در اوجِ تو دیدم

و پرسیدم که: « شادی چیست غیر
از این

که تصنیف بلند عشق را در اوج خود
بینی؟! »

و از اعماق قلبم شادمان بودم

و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید ازخود راند
نظرات 2 + ارسال نظر
قلب تنها دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:17 ب.ظ http://www.padidehrokni.persianblig.com

سلام مرسی به وب ما یر زدب
وب زیبایی داری آفرین

محمد شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ق.ظ http://baran-e-bahary.com/

salam
kheily kheily ghashng bod
inghadar ghashang bod ke namikham ba ezhare nazar az lotfe sokot kam konam akhe bazi vaghta ye chizi adam ro inghdar tahte tasir mizare ke faghat bayad sokot kard
sokot ziba bod
vaghean ziba

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد